Archive for the ‘Uncategorized’ Category

چرک نویس

ژانویه 22, 2011

 

 

 

 این قدر سیاه نکن

روزگار سپیدش را

 

خط به خط

 

برگ به برگ.

 

 

خورشید واژه ای را

 

روشن کن در

 

چشمی

 

 یا

 

بنشان

 

تصویر گرمی

 

 در دلی.

 

شاید

 

رها شود

 

رهگذری

 

از انجماد و تیرگی این خیابان های دراز!

 

نقد یک شعر کوتاه ،سروده ی مینا(ح)آییژ:

ژانویه 22, 2011

«در دست های تو
تقطیع می شوم
دردی
سهم خودم
بقیه
سمت باران

به اسرافیل بگو
برای این همه پریشانی
کاری از صور
بر نمی آید.»
این شعر، در قالب سپید است و از دو بند(بخش) تشکیل شده است.
بند اول:
» در دست های تو
تقطیع می شوم
دردی
سهم خودم
بقیه
سمت باران»
«تقطیع می شوم» ایهام دارد. الف:تقطیع هجایی شعر ب: تکه تکه شدن
این ابهام در مورد گوینده ی شعر هم وجود دارد. در یک نگاه او یک شعر است؛ و در نگاهی دیگر ، یک انسان . چرا که این تقطیع، دردآور است و دردی سهم گوینده ی شعر می شود و بقیه (بقیه ی درد) سمت باران است. که «هیچ بارانی شما را شست نتواند»(اخوان). شاید به سمت باران گرفتن درد برای شستن آن باشد . اگر به ابهام اول در مورد گوینده ی شعر که گفته شد، دقت کنیم، به یاد شعر شستن عارفانی همچون مولانا می افتیم که به توصیه ی شمس، تمام شعرهایش را در آب شست که این مورد بعید به نظر می رسد.
با این همه، گوینده ی شعر چنان تقطیع می شود که که دیگر هیچ گاه، این قطعه ها به هم نمی رسند و موجودیت نمی یابند.
یک ابهام دیگر در شعر ، ذهن خواننده را به خود جلب می کند و آن مخاطب «تو» است. این «تو» کیست؟ یکی از لذت ها، می تواند کشف این «تو» باشد. او خوب است یا بد؟ دوست است یا دشمن؟ بگذارید مخاطب های این شعر از زاویه هایی به این تصویر نگاه کنند و پاسخ همچنان در ابهام بماند.
بند دوم:
» به اسرافیل بگو
برای این همه پریشانی
کاری از صور
بر نمی آید.»
گویند اسرافیل دو بار در صور(شیپور) خواهد دمید. اول بار برای این که جهان از موجودات خالی شود و دوم برای زنده کردن. این متن ، تنها به دوم بار اشاره دارد. «پریشانی» در این بند، صورت دیگر «تقطیع» در بند اول است و مفهوم از هم پاشیدن دارد.
در این متن، شیپور زنی اسرافیل، قادر به احیای این «تقطیع شده» نیست و هنجار گریزی بزرگ و اغراق زیبایی ست تا ذهن خواننده را به عظمت درد هدایت کند.
از موسیقی شعر که سعی در جلب خواننده دارد، نباید غافل شد. این همان ویژگی شعر سپید است که با این نوع موسیقی، سعی در پر کردن خلاء وزن و قافیه دارد.
در سطر اول و دوم، تکرار واج «ت» صدای «تقطیع » را در گوش خواننده رساتر می کند. همچنین تکرار واج «ر» در بند دوم ضمن تقویت موسیقی شعر ، سبب برجستگی واژه های «اسرافیل»، «صور» و «بر نمی آید» می شود.
در سطرهای 4 و 6 جناس دو واژه ی «سهم» و سمت» مثل قافیه عمل کرده است و اگر این سطرها را تند بخوانیم،»سمت» در ذهن به سهم تبدیل خواهد شد.
تناسب «اسرافیل» و «صور»و تلمیح آن و سپس بی اثر ساختنش، ذهن را به تلاش در کشف مفهوم کلی وا می دارد.
از تفسیر و توضیح این متن، به خوبی به فرم درونی پیکرینه ای می رسیم که همه ی عناصر در خدمت آن هستند.
زبان ، ساده و طبیعی است و با ایهام و ابهام های معنی دار ، این متن را به شعر نزدیک و نزدیک تر می کند.
سخن پایانی، کوتاهی شعر سبب خوانش های چند باره ی خواننده می شود و با حوصله های کم مردمان این روزگار، سازگار است.

نقد شعر «رها ز شاخه» سروده ي حميد مصدق

جون 27, 2008

شعر «رها ز شاخه» سروده ي حميد مصدق

در آن دقايق پر اضطراب

-پر تشويش

رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت

به رودها پيوست

و روي رود روان رفت برگ

– مرگ انديش

به رود زمزمه گر گوش كن

– كه مي خواند

سرود رفتن و رفتن

– و بر نگشتن ها

(ص 533- تا رهايي مجموعه شعرهاي حميد مصدق- نشر سيمرغ)

نقد و تفسير:

اصلان قزللو-شنبه1/4/87-ساعت

اين شعر نيمايي در دو بند در وزن «مفاعن فعلاتن مفاعلن فع لن(فعلن) سروده شده است.

موضوع شعر ، انتخاب گزينه ي مرگ در لحظه هاي بحراني(شهات)

شعر دو بند دارد. بند اول تا سطر » – مرگ انديش»روايت زندگي برگي آماده ي مرگ است كه از شاخه جدا مي شود و بر امواج باد ، خود را به رود مي افكند. شاعر با مقدمه اي كوتاه ، فضاي جامعه ي زمان خود را به اطلاع مخاطب مي رساند «دقايق پر اضطراب / پر تشويش» . در چنين لحظه اي برگ ، مرگ را مي پذيرد. بي اختيار به ياد آرش كمانگير كسرايي مي افتي:

« ولي آن دم ، كز اندوهان ، روان زندگي تار است،؛

ولي آن دم ، كه نيكي و بدي را گاه پيكار است

فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.

همان بايسته ي آزادگي اين است«

بند دوم، از » به رود زمزمه گر گوش كن» تا پايان. به آواز رود جاري گوش كن كه فقط آواز رفتن مي خواند ؛ نه بر گشتن» و از زاويه ي ديگري مي بيني كه «مثل رود باش و پيش برو . برگشتي وجود ندارد.» شاعر در هر دو بند ، با استفاده از رمز ، از عناصر طبيعت را به خدمت گرفته است.

برگ: نماد انسان آرمان گرا، انقلابي، شهات خواه ، جان فدا و ….

رود: عامل پيش برنده، عامل حركت ، ياري گر برگ مرگ خواه .

باد: عامل پيش برنده ، حادثه ،

شاخه: مجاز از درخت: زندگي ، وابستگي ها

شاعر براي رسيدن به شعر، ابتدا از وزن استفاده كرده است . اما همين وزن گاهي شاعر را به تنگنا انداخته است. در سطر «رها ز شاخه ، بر امواج بادها مي رفت» زمان فعل ، ماضي استمراري است و تكرار را نشان مي دهد و حركت دائمي را. در حالي كه سطرهاي بعد » فعل ها ماضي ساده است «پيوست» و «رفت» و اين مسئله ،نشان تسليم شدن به وزن و رها كردن هماهنگي زمان فعل هاست.

شاعر تلاش ديگري نيز براي خروج از زبان نثر كرده است و آن شخصيت انساني دادن به عناصر طبيعت ، مثل» برگ مرگ انديش» يا » رود زمزمه گر » است.

علاوه بر اين ها، واج آراي ها و جناس ها وتكرار نيز به كمك آمده و شعر را ساخته است . مانندمصراع» و روي رود روان رفت برگ/ مرگ انديش» و جناس «برگ و مرگ» – «روي و رود» و تكرار براي تاكيد «رفتن و رفتن»

شاعر علاوه بر روايت رفتن برگ با باد بر روي رود، مخاطرا رها كرده تا تصوير دريا را همراه رود و باد ببيند. همين طور ، در مقدمه شعر ، شاعر بررسي جوانب وضعيت جامه را به مصداق»تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل» به خواننده ي شعر محول كرده است.

نكته ي پاياني در مورد شعر اسلوب معادله وار قرار دادن دو نبد شعر است كه كم تر به چشم مي آيد: همان گونه كه رود مي رود و برگشتي ندارد، برگ هم به سوي مرگ مي رود و راه بازگشتي ندارد.

نقد و تفسير شعر» توپ» سروده ي محمدعلي حسنلو

جون 16, 2008

– توپ

توپمان را

هزار لایه انداختیم

فارغ از آنکه بوته ی گل

هزار شکم خار زاییده بود

که پنجه در پنجه ی پای ما

بتواند

بازیمان را

پایان بدهد.

نقد و تفسير:اصلان قزللو

شعر كوتاه «توپ» حكايت يك بازي فوتبال است. اين شعر ، مثل توپش، دو يا چند لايه است. يعني يك بخش واقعي(رئال) الهام بخش شاعر براي بيان دردهايش بوده است. كه همان «آن» شعر است. به قول حافظ:

شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد

بنده ي  طلعت  آن  باش  كه   آني  دارد

  و يك بخش تخيلي و شاعرانه كه در حقيقت زبان و طرز ارائه ي آن به مخاطب است. حال اگر مي خواهي بخش واقعي اش را ببيني ، بايد قدم رنجه كني و به كوچه و خيابان و پارك و زمين هاي خاكي و خاري(خاردار) بيش تر دقت كني. فقط ديدن بازي كافي نيست ؛ مقدمات بازي از بازي مهم تر است. مي بيبني عده اي جوان يا نوجوان در كنج كوچه اي درو هم جمع شده اند و چند توپ پلاستيكي نو هم خريده اند و يكي دو تا را شكافته اند و تلاش مي كنند تا توپ سالم و پر بادي را در دل آن شكافته ها قرار دهند تا بازي را آغاز كنند. شاعر همان جا بوده و شايد يكي از بازيكنان! و حالا كه فارغ از بازي است ، به تولد شعر مي انديشد.

  در نقد شعري نوشته ام ؛ شعر يك داستان نيست يا يك قضيه ي رياضي . اما مي تواند بخشي از يك داستان باشد و آغاز و پايانش را به مخاطب واگذارد. قضيه رياضي هم نيست ؛چون هر قضيه فقط يك پاسخ درست دارد. اما شعر چندين پاسخ درست دارد و الزاما آن نيست كه شاعر مي انديشيده.

  در دو سطر اول، «توپمان را/ هزار لايه انداختيم»يك مقدمه ي فشرده است كه همين جا بگويم يكي از نقاط قوت شعر. كه در سطرهاي بالا، سپيد خواني اش را نوشتم. آن چه بند اول را به شعر مي رساند، اغراق است و كنايه.»محكم كاري كرديم» و همين اغراق ، نشانه ي نمادين بودن شعر است. بنابراين، هيچ يك از واژه هاي كليدي ، با واقعيت خارجي خود مطابقت ندارند. بازي فوتبال=زندگي    توپ=ابزار زندگي   بوته ي گل خاردار= نيروي مخالف زندگي(دشمن دوست نما)    بازيكنان= افراد جامعه.

   باقي شعر، از «فارغ از آن كه بوته ي گل/هزار شكم خار زاييده بود» تا آخر، بند دوم است و پاياني. در اين بخش ، همان طور كه يكي از دوستان اشاره كرده بود، واژه ي «فارغ» در اين جايگاه، ناكارا و ترمز كننده است كه مي توان به جاي آن»غافل» را قرار داد. بوته ي گل  در نگاه مخاطب، ابتدا بيش تر گل داشته و در طي مسير، «هزار شكم خار زاييده» مسئله ي مهم ديگر ، ديد بازيكنان(افراد جامعه) است كه به روند بازي توجه داشته اند و بوته ي گل را ايستا و ظاهري دانسته اند و همين مسئله به مخاط گوشزد مي كند كه «ظاهر بين و ساده انديش مباش» و حالا اين گل هزار شكم خار زاييده، ديگر گل نيست كه از هر خاري ،خارتر است و قصد پنچر كردن چرخ هاي زندگي را دارد.

  در سطر»كه پنجه در پنجه ي پاي ما /بتواند…» شاعر ،گويي فراموش كرده است شعر مي گويد و فوتبال را با آوردن واژه ي «پا» به نمايش گذاشته است . در حالي كه» پنجه در پنجه افكندن» خود كنايه از مبارزه و زورآزمايي ست. و اين بوته ي خار نمي تواند به بازي پايان دهد بلكه خللي ايجاد مي كند.

فرم ذهني اين شعر بهتر از شعر»واژه ها»ست. و عناصر با هم ارتباط بهتري دارند.

  در پايان ياد آورم مي شوم، دوستان عزيز! شعر فرزند شاعر است . شاعر آن قدر آن را دوست داردكه گاه حيفش مي آيد حتا نافش را ببرد يا موهاي بلند و زايدش را كوتاه كند. بهتر است اين فرزند را مدتي زير نظر بگيري و مراقبش باشي تا بيماري هاي احتمالي اش ، بهبود يابد و سپس در معرض ديد دوستان و آشنايان و همشهريان بگذاري.به همين سبب معتقدم ، شاعر و نويسنده ، بايد بسياري از ويژگي هاي منتقد را هم بياموزد تا از خود مراقبت كند.

  ديگر آن كه خواننده هاي شعر علاوه بر كم شدن، كم حوصله و راحت طلب هم شده اند و كم تر به خوانش دقيق شعر مي پردازند . بسياري ، گويي به جاي شعر روزنامه مي خوانند . حالت مسافر قطاري را دارند كه از پنجره آن به مناظر نگاه مي كنند و همه چيز، ديده و نديده با سرعت از مقابل شان مي گريزد. اين مسئله سبب درك ناقص و نديدن زاويه هاي پنهان آن است و در نتيجه لذت نبردن از متن.

krn شعر» واژه ها»سروده ي محمدعلي حسنلو

جون 8, 2008

و اگر

سپاه

سپاه

واژه اجیر کنم

قطره

قطره

جوهر بریزم

وتمامی سربازانم را

به کشتن بدهم

باز

جمله ای خواهد ماند

که تو باید بگویی.

نقد و تفسير:اصلان قزللو

شعر سپيد «واژه ها»شعري ست بسيار كوتاه كه در چشم به هم زدني مي توان خواند و واژه هاي موثرش را فهرست كرد:سپاه، واژه، قطره، جوهر، سرباز، چمله و تو(من).

بياييد براي درك بهتر و حلاجي ، هر تغيير مسير را يك بند به حساب آوريم.

بند اول: «و اگر /سپاه/سپاه/واژه اجير كنم» كلا يك تشبيه . واژه مثل سپاه. فعل» اجير كنم» براي سپاه واژه ها، خيلي مناسب نيست. چون اجير كردن يعني «مزدور» . مزد در مقابل كار ، بايد دانست در باور مخاطب(خواننده) چنين لشكري ، كار ايي چنداني ندارد . زمان كار كه به پايان برسد، كار را ناقص يا كامل رها خواهد كرد. لازم است در اين زمينه فعل بهتري به كار برد تا توان انجام كار بهتري داشته باشد. مرز شعر و نثر در اين بخش ، صرفا در همان تشبيه است.

بند دوم: «قطره /قطره / جوهر بريزم» يك چمله ي عادي ست بي هيچ تغييري. به قول شكلوفسكي، بي هيچ رستاخيزي!بنابر اين در حيطه ي نثر مي ماند. از اين بحث هم كه بگذريم، اين بند با بند اول در تناقضي آشكار است. زيرا قطره قطره، يعني اندك . اين جوهر اندك براي آن سپاه بزرگ كافي و كارا نيست. مي توان اين طور تصور كرد : اين لشكر از ابتدا شكست خورده است. جز اين ها ، فعل»بريزم» نيز براي سپاه و خود

جوهر، كارايي ندارد. زيرا اگر بند اول را با بند دوم تلفيق كنيم، حاصل چنين خواهد شد:» قطره قطره جوهر بر سپاه اجير شده ي واژه ها بريزم» فشرده ي آن هم چنين خواهد شد.»بر واژه ها جوهر بريزم» آن گاه تمامي واژه ها را نابود مي كنم . جوهر روي آن ها را مي پوشاند و چيزي ساخته نخواهد شد. نه سخني، نه جمله اي و نه شعري! اين تاويل ها از واژه ها و جايگاه آن ها به دست مي آيد . تاكيد مي كنم هيچ كس حق ندارد هرچه مي حواهد تصور كند ؛ بلكه اين عناصر متن است كه در جايگاه نادرست و نا دقيق خود ،چنين عمل مي كند . به زبان ديگر ، تصور مي شود شعر از ناخودآگاه شاعر ، چكيده و او نيز بي واسواسي و دقتي آن را پذيرفته است.

بند 4:»باز/جمله اي خواهد ماند/كه تو بايد بگويي» يعني با آن واژه ها و جوهرها ،هر چه جمله و شعر و سخن ساخته شود،سخن تو كمال بخش آن خواهد شد. اين جا در سپيد خواني باز است. با نقص هايي كه در بندهاي قبل بر شمردم، در اين بند ، مفهوم ، قدرت خوبي دارد. گفت و گوي يك طرفه ، كامل نيست. بگذار مخاطب سخن بگويد.دموكراسي، مقوله ي مهمي ست. البته اين نتيجه گيري ها مي تواند براي هر مخاطب و خواننده اي با توجه به عناصر متن ، متفاوت باشد.

اما چند پيشنهاد: براي فراهم شدن فضاي ذهني قوي و متناسب، لازم است عناصر بيش تري را وارد شعر كنيم و آن را اندكي گسترش دهيم.تا بتوانيم مخاطب را از راهروهاي ذهني شاعر به سلامت عبور دهيم و به مقصد يا مقاصد برسانيم.

1- به جاي فعل «اجير كنم » از فعل»فراهم آورم» يا «گردآورم» يا هر فعل مناسب ديگري كه در رابطه با سپاه و واژه ، خوب عمل كند ، استفاده كنيم.

2- به جاي «قطره قطره» كه نمود اندك دارد، از «دريا دريا » يا هر واژه ي مناسب ديگري كه نشانه ي افزوني داشته باشد ، استفاده كنيم.

3- به جاي فعل «بريزم » كه در رابطه با ديگر عناصر ، فعال عمل نمي كند از فعل «به كار برم» يا هر فعل ديگري كه متناسب باشد استفاده كنيم يا با توجه به فعل بند قبل ، آن را خذف كنيم.

4- به جاي جوهر كه فقط با «واژه » مرتبط است و با سپاه بيگانه، از واژه ي «سلاح » استفاده كنيم يا تركيب » سلاح جوهر » را به كار ببريم يا هر واژهي مناسب ديگر.

5- به جاي «به كشتن دهم» از «به جنگ بگمارم» يا «به جنگ وادارم» يا هر فعل مناسب ديگري استفاده كنيم.

در پايان ياد آور مي شوم ، موضوع شعر اگر با همين تاويل ، دموكراسي يا احترام به مخاطب يا برتري گفت و گوي دو يا چند جانبه باشد، خوب است . گرچه بكر و تازه نيست.

نقد و تفسير شعر»خاطرات منجمد «ليلا حكمت نيا

جون 5, 2008

نقد و تفسير:اصلان قزللو

تا حالا کسی مثل من دیده ای؟
خشک نمی شود کفنم در اولین دیدار …دل كه گورستان مرده هاست
مادرم تنها معماری که تا ثریا دوست دارد كج نباشم
(شمع نشوم هم می سوزد پروانه ام – ببین! )
نبض از ثانیه بالا می زند
می ریزم به اشکي که تو را بالا نمی آورد
کانال به کانال رنگ عوض می شود– نگاه كن !
چشم می بندم از پنجره اي که همیشه سر بالا دلم را گرفت
از این آسمان که می آیی ماهی هر شب به آب می زند … باران
از این کشتی می دوم به سمت ناخدائي که ایمان دارد
این آسمان تا گردنم هم اگر پایین بیاید … بعید است که به صرف ارتفاع برسم
خزر حرفی ندارد اگر چشم هایم را همین جا بتکانم ….تو خضر باش !
عکس تصویر هر روزه ام …خوبم
از خاطرات منجمدی که تو را کم دارد
می زنم به آتش که گلستان نمی شود ــ بهتر!
دور سرم بگرد شيراز! من سعدی نیستم !
حتي عصر سه شنبه اي كه لیلایی ام بود.
دوباره قصه را از سر می گیرم تا به پای این چوب زدن ها ــ فلک دوباره برقص!
گندم آرد نمی کند از وقتی موهای مادرم سفید می شود
این ساز کوک نشده کلاهم را قاضی می گیرم … باد نمی آید هنوز
اين حرف ها روي دلم سنگيني مي كند
کارد تا حنجره راهی ندارد – صدقه قربانی هایت را ببر جای دیگر!
خط بکش که بدانم چند بار دلم گرفت ————/////////////////______»»»»»»
خط دستهایم با تو جور نيست …هرگز !
بغض در گلویم گره — گره کور می زند به چشمت
ما روی معدن نفت خوابیده ايم – پلک نزن!
سیاه تر از این به عزا بنشین !
من از عقربه زخم می خورم یا با ساز تو ناکوک می رقصم ؟
این مرداب قبل از مرگ ِ آب مرا ببلعد چه ؟
لهجه ام از زبان تو مي زند بيرون: دوستت دارم !
این زبان، اگر هزار دلم نکند می بینمت ليلا!
کویر نقش زمین ترم که هنوز خاکی باشم
وگر نه تا زدن به دریا کفشی نيست
سقف آسمان سوراخ نشده …كودك قانا مرد به وقت 20:30
لب را می دوزم از سطری که نمی خواهد تو را بفهمد
همیشه چیزی جز این ریتم مرا پخش می کند در کوچه .
در گرگ و میش هوا می شود به دروغ تو ، توبه کرد …
(قبل از اینکه پدرم دست به کشف بزند ! …شاید )
اگر با من بیایی حتما تیر باران خواهد شد
آهو به مرگ خودش هم رضایت ندهد ، ضامن ندارم
منفجر می شود لابه لای سطری که نخواستی
باید بگویم :
این کوچه عبوری است که زندگی ام را زیر می گیرد .
دنیا اشغال است
دست بردار نيستم دوباره مي گيرم به سمتی که باید مرا ببرد.

***********************************************

شعر «خاطرات منجمد»، بيش از هشتاد واژه ي كليدي دارد. كه در سطر سطر شعر نشسته اند. چند بار كه بخوانيش، برخي ويژگي هاي پسامدرن را خواهي يافت:

گسستگي سطرها، بي ارتباطي يا كم ارتباطي عناصر، به هم ريختگي، معنا گريزي و… اگر با توجه به اين مسائل ، شعر را پسامدرن بناميم، بايد گفت پسا مدرن دو گونه است: يكي با تمام ويژگي هايي كه گفته شد و رها كردن مخاطب در ميان سطرها و بي توجهي به معنا و مفهوم و زيبايي. ديگر، پسامدرني كه گريز از مدرن و سنت و بي ارتباطي ها و بي توجهي به معنا، ظاهري ست و هنرمند با تردستي نخ هايي نامرئي فراهم مي آورد تا مجموعه هاي به ظاهر بي ارتباط را ، مرتبط سازد؛ بي معنايي ها را معنا بخشد؛ فرهنگ ها را در هم بريزد و فرهنگي ديگرگونه متولد كندو در هنر در عين بسيار معنايي كه خود بي معنايي را جلوه گر است، به دنبال هدفي، حرفي ، پيامي باشد.

در شعر خاطرات منجمد، نورهاي ارتباطي كم سويي به چشم مي آيد كه مخاطب با اين فانوس، در جنگل شعر به دنبال پيام و حرف و هدف است. مثلا سيزده سطر آغازين را مي توان يك بند دانست. گويي راوي، نشسته و خاطرات خود را مي نويسد.از هر كسي، هر چيزي، هر جايي كه بوده، ديده و به ياد دارد . ضمير ناخودآگاه نيز به كمك مي آيد. ورق مي زند اين خاطرات را و مي نويسد. از دل مردگي ها، آرزوها، گريه ها، ارتباط هاي گسسته، نبود عشق و ايمان در باخداها، پناه آوردن به ناخداها، سكوت خزري ها و احوال خوب داشتن راوي بر خلاف هر روزه(كه خوب نبود)

در بند دوم ، يك عنصر مهم به «من» راوي اضافه مي شود:»تو» كه از اين خاطرات كم شده است. هر جا مي گردد ، پيدايت نمي كند؛ «تو» كه «با خط دست هايش جور نيستي»تا همين سطر ، خاطرات ،ورق مي خورد، بي»تو».

بند سوم ، از» بغض در گلویم گره — گره کور می زند به چشمت»آغاز مي شود. اين بار «من» مقابل تو نشسته است و سخن مي گويد. اما «تو «حرفي نمي زند. جالب تر اين كه «تو» ليلاست. ليلاي شاعركه بايد حرف بزند، بنويسد ؛ فرياد بزند؛ اما ساكت است و صامت. پارادوكس جالبي ست. آن «من» در مقابل ليلا نشسته است و ضمير ناخودآگاه ليلا در او سخن مي گويد. همه ي حرفها را مي گويد و در پايان گويي آخرين و مهم ترين حرفش باقي مانده است .»بايد بگويم» آن سطرهاي فبل نكند مقدمه اي بوده باشد براي اين بخش؟ « این کوچه عبوری است که زندگی ام را زیر می گیرد .»اما با وجود اين» دنیا اشغال است /دست بردار نيستم دوباره مي گيرم به سمتی که باید مرا ببرد.«حالا ضمير ناخودآگاه را كنار گذاشته و بغضي را كه راه گلويش را بسته است باز گو مي كند؛ حرف خودش را ،ليلا را مي گويد؛ حرف هم نسل هايش را :» من تسليم اين جامعه نمي شوم كه چنين و چنان است . خواننده نفس راحتي مي كشد و سپيد خواني مي كند ……من راه خود را خواهم رفت.

زبان تازه ، طنز هاي گم، شكستن ضرب المثل ها، مرا به ياد شعرهاي منصور بني مجيدي، شاعر آستارايي مي اندازد. دراين شعر ، واژه ها و تركيب ها و جمله ها رستاخيزي دارند. مرده هاي گذشته و له شده هاي حال ، زنده مي شوند . واژه ها از تقسيم شعري و غير شعري ، خارج مي شوند. ادبي و بي ادبي ندارند . ابهام ها و ايهام ها ، بر هم زدن روال عادي جمله ها ، همه در رساندن اين خاطرات به دامن شعر كوشش مي كنند.

1- شكستن و تغيير ضرب المثل ها: » مادرم تنها معماری که تا ثریا دوست دارد كج نباشم«(كه شايد باشم)

« خشک نمی شود کفنم در اولین دیدار»

«گندم آرد نمی کند از وقتی موهای مادرم سفید می شود«

» کارد تا حنجره راهی ندارد»

2- واژه ها و تركيب هاي دو پهلو:»بالا نمي آورد- چشم مي بندم-ماهي(ماه،ماهي)-صرف ارتفاع- عكس(برعكس، تصوير)-دور سرم بگرد شيراز!- چوب، فلك(اسمان و وسيله ي كتك زدن در قديم)- خط بكش- عقربه(عقرب و زخم، عقربه ي ساعت)-خاكي(غبارآلود، ساده و بي ريا)-دنيا اشغال است- دوباره مي گيرم….

جز اين ها ، هم پاياني ها و هم آغازي ها و هم جنسي هاي تلفظي و نوشتاري واژه ها ، موسيقي شعر را كه در گذشته با تحميل وزن و قافيه ، در شعر كلاسيك انجام مي گرفت، تامين كرده است: شمع، نشوم،هم، پروانه ام- خزر، خضر- چشم، مي بندم، دلم، – مي آيي، آبي

واج آرايي ها: دور، سر، بگرد، كارد، راه ، را ، ببر، ديگر(با تكرار»ر»)

بكش، بدانم، بار(با شروع «ب»)-خط،دست، تو(تكرار»ت»)-گلو،گره ،كور(تكرار و نزديكي واج هاي «گ،ك،ر»)

به گمان من ، شاعر در پي ايجاد يك سبك است. آرزوي صاحب سبك شدن را در دل دارد. عدم پيكرينگي در كل شعر ، اجازه به ناخودآگاهي تا به هرجا و هر چيز كه مي خواهد سر بزند و كنترل آن، گريز معنايي و به سياست زدن و ديدن روح بر هم ريختن مفاهيم ثابت و عرف هم از ويژگي هاي آن است . اين اولين شعر شاعر نيست و مسلما آخرين آن هم نخواهد بود. فرصتي لازم است تا تجربه ها به گل بنشيند. نوشته اند:تي.اس.اليوت وقتي منظومه ي «سرزمين هرز» را سرود آن را به ازرا پوند، شاعر و منتقد و نظريه پرداز داد. «پوند» ضمن خوانش شعر و نقد و بررسي ، پيشنهاد حذف 400سطر از آن را به اليوت داد. «اليوت» نيز با توجه به دلايل «پوند» بسياري از آن پيشنهاد ها را پذيرفت و در متن ، حذف يا تغيير داد. نه من «پوندم» كه ريال نا قابلي نيز به حساب نمي آيم و نه»ليلا»، «اليوت» . اما پيشنهاد من ، كم كردن حجم شعر و مرتبط كردن گسستگي ها و لذت مند كردن متن است.

در پايان مايلم ضد نقدي نيز بي ذكر هر نام و نشان بر نظرها داشته باشم. دوستان ! تا كي به جاي اثر ، به نقد صاحب اثر مي پردازيد ؟ تا كي به كلي گويي و گنگ نويسي در نقد ادامه مي دهيد؟ در هر اثر ، واژه ها و تركيب ها و سطر ها و جمله ها به اندازه ي كافي سخن مي گويند. حتا لزومي به نظريه هاي بارت و فوكو ياكوبسن و شكلوكوفسكي و … نيست. عين القضات خودمان مي گويد:»جوانمردا! اين شعرها را چون آينه دان؛ آخر داني كه آينه را صورتي نيست در خود، اما هر كه در اونگه كند، صورت خود تواند ديدن كه نقد روزگار او بودو كمال كار اوست و اگر گويي شعر را معني آن است كه قايلش خواست و ديگران معني ديگر وضع كننداز خود، اين همچنان است كه كسي گويد :صورت آينه ، صورت صيقل است كه اول آن صورت نمود.» سبز باشيد.

نقد و تفسير شعر «مرگ» اثر شاملو

جون 4, 2008

مرگ….

هرگز از مرگ نهراسيده ام،

اگرچه دستانش از ابتذال شكننده تر بود.

هراس من – باري- همه از مردن در سرزميني ست،

كه مزد گور كن،

از بهاي آزادي آدمي

افزون باشد.

**

جستن،

يافتن،

و آن گاه،

به اختيار بر گزيدن،

و از خويشتن خويش،

بارويي پي افكندن-

اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش تر باشد،

حاشا حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

دي ماه 1341

(آيدا در آينه):

نقد و تفسير:اصلان قزللو

شعر دو بند دارد.

بند اول : بي مقدمه ، يك جمله ي انكاري»هرگز از مرگ نهراسيده ام» . ذهن مخاطب را به سوي مرگ مي كشاند و آشنايي زدايي مي كند. چرا كه بيش ترينه ي مردم از مرگ مي ترسند. آن گاه به مقايسه ي مرگ و ابتذال مي پردازد. ابتذال از مرگ ترسناك تر و در نتيجه هولناك تر است. بعد به سرزميني مي رود كه خود در آن مي زيد. در آنسرزمين ، ارزش آزادي از مزد گوركن كم تر است . باري(خلاصه) بايد از مرگ در چنين سرزميني هراسيد. به اين زاويه ي پنهان نيز بنگريم: مرگ در سرزمين برخوردار از آزادي ، ترسناك نيست.

در مصراع»بهاي آزادي آدمي» با تكرار مصوت بلند»آ» گويي موسيقي شعر را در نواختن نغمه ي آزادي به كار گرفته است تا آن را مورد توجه قرار دهد.

در بند دوم: آزادي چيست؟ جست و جو در تمام زواياي زندگي و گزينش دلخواه آن و سامان دادن زندگي چنان كاخي بلند كه «از باد و باران نيابد گزند» (فردوسي) و اين باروي بلند در امتداد تصوير شعر به آيندگان نيز خواهد رسيد. در دو مصراع پاياني ، با آوردن حرف شرط»اگر» ، مرگ را با كاخ ساخته شده از آزادي (زندگي آزاد و دلخواه و ارزشمند) مقايسه مي كند كه» اگر مرگ از اين همه ارزش بيش تري داشته باشد» مخاطب را به تامل وا مي دارد. در چنين سرزميني كه مرگ ارزش بيش تري از آزادي دارد ، در نتيجه مزد گوركن از بهاي آزادي افزون تر است.پس هيچ گاه نبايد از مرگ ترسيد .حال به زاويه اي ديگر نگاه كنيد: يقين ارزش آزادي بيش تر از مرگ است . در اين صورت، آزادي آن قدر عزيز و گرامي است كه حيف است آدمي بميرد. پس بايد از مرگ هراسيد.

فرم ذهني شعر ، بسيار ماهرانه و شاعرانه و دقيق طرح شده است. كه عناصر شعر : مرگ ، ترس، ابتذال،سرزمين ، گوركن، آزادي، جست و جو ، گزينش،بارو(برج و قلعه) را به هم مي پيوندد و مخاطب را از راهروهاي عاطفي شاعر گذر مي دهد و درون برج مي رساند.

با انتخاب زبان ادبي و بهره گيري از واژه هاي كهن ، مانند» باري، بارو، حاشا و هراس ، و چينش جمله ها ي فاخر ، هنجار گيزي كرده و متن را لذت بخش كرده است.

نقد و تفسير شعر»عاشقانه» از احمد شاملو

جون 4, 2008

آن كه كي گويد دوستت مي دارم،

خنياگر غمگيني ست،

كه آوازش را از دست داده است.

اي كاش عشق را،

زبان سخن بود.

هزار كاكلي شاد

در چشمان توست؛

هزار قناري خاموش ،

در گلوي من.

عشق را، اي كاش

زبان سخن بود.

آن كه مي گويد دوستت مي دارم،

دل اندهگين شبي ست،

كه مهتابش را مي جويد.

اي كاش عشق را،

زبان سخن بود.

هزار آفتاب خندان در خرام توست؛

هزار ستاره ي گريان،

در تمناي من.

عشق را،

اي كاش، زبان سخن بود.

31 تير 1358

(ترانه هاي كوچك غربت)

نقد و تفسیر:اصلان قزللو

يك شعر هنگامي به دل مي نشيند كه از زبان معيار امروزين فاصله بگيرد . تصوير سازي ها كند، هنجار گريزي ها داشته باشدو هر واژه و عبارتي ، در جاي شايسته اش جاي گيرد. آهنگ جمله ها با توجه به موضوع مورد نظر ، شادمانه يا غمگنانه باشد و نسبت به شعر زمان هاي پيشين ، تصوير هايش بكر و بديع باشد.

حال شعر «عاشقانه» ي شاملو ، گويي تمام عناصر را با خود داردو مخاطب مي نوشدش، گوارا و خوش. و هر زمان كه از عشق بشنود ، بي اختيار از دل بر مي آورد و بر لب مي نشاندش.ازقافيه ها(كه ندارد) و طرز قرار گرفتن مصراع ها ، فرم بيروني شعر حاصل مي آيد : شعر سپيد. و فرم ذهني، ارتباط ميان اجزاي شعر است كه به كل مي رسد.

موضوع شعر ، عشقي عميق و غير قابل شرح است . به قول حافظ:

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد

زان كه آن جا ، جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

شخصيت هاي آن : مدعي عشق- عاشق واقعي و معشوق است.

شاعر خود اين شعر را به 4 بند تقسيم كرده است و سعي كرده تا خواننده ي شعرش را از مسير عاطفي خود عبور دهد و به مقصد برساند.

بند اول: پنج مصراع آغازين است. او براي بيان اين عشق ناگفتني، از زبان يك مدعي ،كه سعي دارد با گفتن»دوستت مي دارم» توانايي خود را نشان دهد ، او را به آوازه خوان غمگيني تشبيه مي كند كه صدايش را از كف داده است . اگر او توانسته است با زبان سخن ، عشق را بيان كند ، چرا غمگين است . پس اين سخن فقط ظاهري ست و او (مدعي) هم به گفته اش اطمينان ندارد . به لحن اين بخش هم اگر توجه كنيم، با آوردن هجاهاي بلند، غمناكش كرده و به زمزمه اي زير لب مي ماند. در پايان جمله ي «اي كاش عشق را / زبان سخن بود.»(حال آن كه نيست. ) عدم توانايي عشق را با سخن ، به مخاطب مي رساند.

بند دوم:شش مصراع ديگر است كه در تمام شعر ، دو مصراع پاياني ، همچون ترجيعي ، با كمي تغيير اين ناتواني را(ناتواني در بيان عشق) نمايان مي سازد. در اين بند تصوير بكري را به نمايش گذاشته است كه در سراسر تاريخ شعر فارسي بي نظير است.»هزار كاكلي زيبا /در چشمان تو / هزار قناري خاموش / در گلوي من»كاكلي، پرنده اي صحرايي(روستايي) ست و تاجي بر سر دارد. هزار ، نمايانگر كثرت است .

زيبايي و شادماني موج زننده در چشم معشوق را با اين تصوير نشان داده است و در برابر آن تصوير عاشق واقعي را نشانده است. قناري ،آوازه خوان است و در اين جا خاموش . مي خواهد بخواند ، اما او را ياراي خواندن در عشق نيست. پس در مقابل شادي و زيبايي معشوق مات و مبهوت و ساكت مي ماند . زيرا»اي كاش عشق را/

زبان سخن بود.»

بند سوم : پنج مصراع بعد. دوباره به مدعي عشق بر مي گردد و سعدي را فرا ياد مي آورد: «كه اي مدعي عشق كار تو نيست كه نه صبر داري نه ياراي ايست»

در اين جا به تصوير سازي تازه اي دست مي زند . انگار شاعر ، سخنان پيشين را براي اثبات سخن خود كافي نمي داند. مدعي عشق را كه «دوستت مي دارم » را بر زبان مي آورد\ همانند سب غمناك و تاريكي مي داند كه در جست و جوي مهتاب خود است . اين تصوير نيز تازه است .

بند پاياني: پنج مصراع آخراست. دوباره سراغ معشوق و عاشق مي رود .» هزار آفتاب خندان در خرام تو» آفتاب را جاني داده است . و خنده نيز نشان شادماني است خنده در خرام(جلوه ي زيباي تو) پيداست. تكرار واج «خ» نيز صداي خنده را در گوش طنين انداز مي كند. در مقابل اين زيباي و شادماني، عاشق ، گريان است . واژه ي هزار نيز بيانگر كثرت در دو سو است.

حال بياييد نگاهي كلي بر شعر بيندازيم: تمام آن ، جز دو تصوير نيست. يكم، تصويري از مدعي ، با توانايي ظاهري در گفتن»دوستت دارم» و بيان عشق به زبان.

كه خود گفتن ، با آن حالت افسرده ، نشان ناتواني است.

دوم: تصوير عاشق واقعي و معشوقۀ با تمام تقابل هايش:

كاكلي در برابر قناري، شاد در برابر خاموش(عمگين) ، چشم در مقابل گلو، آفتاب در مقابل ستاره ، خندان در برابر گريان، خرام در برابر تمنا و تو در مقابل من.

دو مصراع ترجيعي ، گويي پتكي است كه در تاييد عدم توانايي عشق با سخن.

زبان شعر ، اما دو گانه است . ترجيعش كهن و باقي به زبان امروزين .

يك قصه بيش نيست غم عشق و وين عجب

كز هر زبان كه مي شنوم ، نا مكرر است (حافظ)

نقد و تفسير شعر»هفت نما » ازامير محمد اعتمادي

جون 4, 2008



ـ۱ـ
سفید پوشیده اند
خاک و ریگ باغ
برگ زرد و
چوب و چیل دار …
برف !
برف می بارد
پرپر.
ـ
۲ـ
از گردن چنار پیر
تا کاکل ژولیده ی دم جنبانکی
ـ که به کوچ نرفت ـ
قار قار عفن و آز فرو می ریزد .
ـ
۳ـ
دم جنبانک

بال خسته باز می کند و باز می بندد
و
نگاهی !
ـ
۴ـ
چاییده سینه سرخ
کز کرده روی شاخه ی ترد بیدبن
چشم دوخته به تیر و تار پای چپر
به چه می اندیشد ؟

پسرک ، پاورچین
پشت خم
ریگ تیزی و نگاهی رند ؛
خارش کف دست شگون دارد
این تیر و این کمان !
ـ
۶ـ
سینه سرخ می داند
تیر می رسد بی گمان
ترسش در نگاه دودو می زند
و
آواز سر می دهد
هم نوا با چیل چیل و لرز لرز دم جنبانک
ـ
۷ـ
از پس پرده ی پر پر سپید
سیرسیر و جیرجیری !
باد ؛
سرگشته می چرخد
برف ؛
آشفته می ریزد
تار است آن گوشه ی چپر …

نقد شعر «هفت نما » نوشته ي اصلان قزللو

بارت ادبيات را دو گونه مي داند:

الف: ادبياتي كه به خواننده ، نقش و سهمي در ساختن اثر هنري مي دهد.

ب: ادبياتي كه خواننده را زايد و بيكاره مي داند و چيزي بيش از يك آزادي حقير – پذيرفتن يا رد متن – به او واگذار نمي كند.

وقتي نقدهاي خوانندگان شعر و پاسخ ها- نظرها- ي شاعر (در نقش خواننده ي ديگر) را خواندم ، اميدوار شدم كه در ميان خيل شاعران ، هنوز اميدي به گشودن دري در شعر هست.

در دونقد پيش از اين كه شركت داشتم ، شعرها در بخش «ب» بارت قرار داشتندو گويندگان از تاويل و تفسير و معني ترسناك ؛ و به پذيراندن نظر خود مصر.

اين شعر » هفت نما و …» خوشبختانه در بخش «الف» بارت قرار دارد و مي شود نظري ابراز داشت.

در اين شعر با توجه به مصراعهاي » سينه سرخ مي داند / تير مي رسد بي گمان/ تر سش در نگاه دو دو مي زند.» مي توان به سمبليك بودن شعر پي برد. و از آن جا عقب گردي كرد به بندهاي پيشين و باغ را ، جهاني تاويل كرد و بارش برف و فراگيري آن را، مرگ محتوم.

چنار پير را با آن قد و قامت و گستردگي و وابستگي به باغ (خاك) به انساني تعبير كرد و دم جنبانك را كه با فراست در متن قرار گرفته و بسيار كوچك – در قد و قواره ي بند انگشت چنار هم نيست – فردي خود نما و پر تحرك و شايد مغرور دانست كه ماندنشان جز آلودگي و نشان طمع – در دنياي كوچا كوچ- چيزي نيست.

دم جنبانك با وجود دم جنباني و حركت هاي عجولانه و سريع – كه ذاتي اوست- در برابر عظمت و فراگيري برف ، خسته به كجا مي نگرد؟ به سپيدي؟ به خود ؟ به كوج كرده ها؟ و شايد همه چيز و همه جا.

شاعر با واگذاري متن در اين بخش به خواننده ، دست او را در تاويل » و/ نگاهي.» كاملا باز گذاسته است تا با تامل در خود و جهان ، جهلن خود را در متن ببيند.

آوردن » و» در يك مصراع كمك بسياري به تاويل و گستردگي نگاه كرده است . علاوه بر آن كه خواننده نفسي در خوانش شعر تازه مي كند و فرصتي براي انديشيدن مي يابد . در بسياري از شعرها كار «و» پوشالي براي پر كردن شكاف وزن است

.

در بندي ديگر ، سينه سرخ هم ، باز مانده اي از كوچ نا گزير است. و باز هم باز بودن تاويل در » به چه مي انديشد؟ » به هر چيز . به باغ . به باز مانده هاي از كوچ. به دم جنبانك. به چنار پاي بسته . به خودش كه در پر پر برف بال پروازش از حركت مي ماند.

پسرك كيست ؟ او هم بازمانده اي از كوچ است ؟ با وجود اميدواري از خارش كف دست كه پيروز است در شكار ؟ آيا او كار ناتمام مرگ را كامل مي كند؟

هم آوايي سينه سرخ و دم جنبانك ، كه اين در ذات خود هميشه لرزان است . چه گرما و چه سرما . و آن از برف و سرنوشت محتوم مي لرزد ؛ به هم دلي در سرنوشت هم منجر مي شود . و باز خواننده اجازه ي تفسير مي يابد و در ادامه با د (حوادث) و آشفتگي ريزش برف و تاريكي گوشه ي چپر ، همه را در جنبره ي تسخير برف(مرگ) در مي آورد.

راستي از چنار پير چه خبر ؟ با مشخص شدن سرنوشت بازماندگان از برف، عاقبت او هم قابل تصور است.

زبان هنري را در جاي جاي شعر مي توان ديد . از ايجازها در بندها كه خود را در معرض ديد خواننده مي گذارند ، كه بگذريم ، به » فرو ريختن عفن و آز از قار قار » مي رسيم . كه از شنيدن به ريختن نقل مكان كرده اند.

در مصراع » ترسش در نگاه دو دو مي زند» تصويري در نظرگاه جان مي گيرد و از روايت در مي گذرد.

و » هم نوا با جيل جيل و لرز لرز دم جنبانك « » از پس پرده ي برف» با واج آرايي هاي طبيعي ، ضمن تصوير برف گسترده ، نواي پرندگان را در گوش و احساس لرز را در تن باز سازي مي كند.

موسيقي كه در گذشته به وزن عروضي و قافيه و رديف و … در شعر ختم مي شد ، در اين شعر جاي خود را به هارموني ، در بندها و مصراع ها سپرده است .؛ بي آن كه دست شاعر را ببندد و او را مجبور به بيان انديشه اي از پيش مشخص در قالب و ظرفي معيين كند . انديشه يله شده و همين امر سبب سپيد خواني هايي در متن شده است .

در پايان ضمن بر شمردن مختصر هنرها ي اين شعر ، به يك عيب ؛ نه ، به يك ضعف در موضوع كه اگر با اين تاويل ها درست باشد ، و بتوان موضوع شعر را فرگيري و گريز ناپذيري مرگ دانست ، آيا اين موضوع تكراري نيست؟ و در آثار گذشتگان ما مطرح نشده است ؟ گرچه :

يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب / كز هر زبان كه مي شنوم نا مكرر است.

نقد و تفسيرشعر»تاتو بیآیی» از فرزانه ی شیدا

جون 3, 2008


تــا تـــو بیــــایــــی ،

در امتـــداد ســـکوت ،

در حـــاشیه’ کبـــود زخــم ،

…بــا ســـایه ام ،

پرســه خــواهم زد.

دیـــرگــاهی ســـت ،

گل هــــای خیــال تو ،

در کــــوچــه بــاغ های ذهنـــم ،

…شـــکو فــا شـــده انــد.

مـــن می دانستـــم ؛

کــه تـــو ،

در قــفــس نمـی مـانـی.

..و بــا ظلـــــمت ،

…نمــی ســازی.

مـــن این را میـــدانستــم .

و دلــــهره ی رفـــتــــن تــو،

هــمیشـــه بــا مــن بــود.

ای مســافر ســرزمیـــن ،

…نــورانی عشــــق.

….ای پــر کشیــــــده ،

به افـق های روشــن ایمــان.

…بـــا مــــن بگــــــو ،

…تــا تـــو بیـــایی،

شــکفتـــن غـــنچـــــه هــا را ،

بــا کـــه بـــگــویـــم؟!

و آواز عــــــشق را ،
بـا که بـخــوانــم ؟!

نقد و تفسیر : اصلان قزللو

موضوع شعر :»جدايي»

با يكي دو بار خواندن و دقت در عناصر شعر ، مي تواني با تغيير مسير و چيدمان عناصر ، شعر را به چهار بند تقسيم كني.

بند اول دو مصراع آغازين: «با سايه ام /پرسه خواهم زد» شروعي ناگهاني ، بي هيچ مقدمه اي ، مخاطب را غافلگير مي كند . دادن شخصيت انساني به سايه هم ، متن را جذاب مي كند. كسي كه با سايه ي خود پرسه بزند ، ياري را از دست داده است و اين دو سطر ، مفهوم تنايي را القا مي كند.

بند دوم ، چهار مصراع بعد: كه از «ديرگاهي ست» آغاز مي شود. «گل هاي خيال » و «كوچه باغ ذهن» دو تشبيه بليغ اضافي هستند كه به ياري كلام مي آيند تا تخيل مخاطب را برانگيزند. «گل خيال ، شكوفا شده است»

استعاره ي مكنيه است. البته «گل هاي خبال» يك تركيب كهنه است كه در شعر و نثر تكرار شده است . اما» كوچه باغ ذهن» يك تركيب نسبتا تازه است. ولي به جاي اين تركيب مي شد از «كوچه باغ دل» استفاده كرد.

زيرا ذهن فراموشي دارد اما دل ، هرگز.

بند سوم، 10 مصراع بعد. با «من مي دانستم » شروع مي شود تا «نوراني عشق»: در اين بند ، قفس استعاره از زندان يا محدوديت است؛ و » ظلمت»،

استعاره از استبداد و ستم گري؛ و «رفتن» مجازا به مفهوم «مرگ» است .

«مسافر» نمادي از «معشوق» و «سرزمين عشق» نيز ، يك تشبيه بليغ اضافي.

منظور كلي بند: من مي دانستم كه تو در زندان نخواهي ماند و با استبداد سازش نمي كني .به همين دليل از جدايي ، ترسان بودم.

پيشنهاد: به جاي مسافر ، مي توان از «پرنده» استفاده كرد كه با قفس همخواني دارد.

بند چهارم: باقي شعر ، از «اي بر كشيده» . شكفتن غنچه ها ، استعاره از بهار و فرا رسيدن شادماني است. «آواز عشق» استعاره ي مكنيه و تشخيص است .

مفهوم خلاصه ي اين بخش: تا آمدن تو از بهار و شادماني سخني نمي گويم و با هيچ كس عشق نمي ورزم.

زبان اين شعر ، ساده و صميمي است . تصنع ، كمتر احساس مي شود. و همين صميميت در گفتار ، آن را جذاب كرده است . فرم ذهني ساده اي دارد و با يكي دو بار خواندن ، مفهوم خود را عرضه مي كند. هنوز مي توان اين شعر را كوتاه تر و جذاب تر كرد.