Archive for the ‘Uncategorized’ Category

نقد و تفسير شعر»باد پا بايد رفت !»از فرزانه ي شيدا

جون 3, 2008

طعنه باد نهیبم زد و رفت.

وبه گوش دل گفت:

ماهمه رهگذریم.

ودلم باز به آهستگی وآرامی،

تا دم کوچه دلتنگی رفت.

روزگاری که گذشت،

خاطر رفتن و رفتن ها بود.

لیک تا مرز رسیدن بر خویش،

همچنان راهی بود.

همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت.

ورسیدن به سرا منزل عشق ،

در پس این همه رفتن ها نیز،

باز ناپیدا بود… باز هم راهی بود!

ودلم راهوسی خوش می کرد.

که به همپايی باد،

ره صدساله به یک شب … یک روز…

باد پا …شیدا دل ،

طی کنم با همه ی قدرت خویش!

عمر بس کوته و ما در گذریم.

بادپا باید رفت .

تا سرامنزل عشق…تا رسیدن به بهار .

تا شکوفائی دل.

بادپا باید رفت!

بادپا باید رفت!

نقد و تفسير:اصلان قزللو

– موضوع شعر «به خود و به عشق رسيدن»

وزن شعر: فعلاتن/فغلاتن/فعلن(فع لن)

در مصراع دوم ، وزن كمي مختل است . كه اگر «ما همه رهگذريم » را در مصراع جداگانه قرار بدهيم ، درست مي شود. اما از قافيه ، نشاني در شعر نيست.

مي توان اين سروده را به سه بند تقسيم كرد.

بند اول ،چهار مصراع آغازين شعر است: كه مي توان مفهوم آن را به صورت خلاصه چنين نوشت: باد با فرياد گذشت و گفت ، همه رهگذرند و من دلتنگ شدم.

مصراع اول از نظر كاركرد با مصراع دوم ، همخواني ندارد. مي شود اين طور اصلاح كرد: «باد با طعنه نهيبم زد و گفت/ما همه رهگذريم.»در اين صورت جان بخشي باد چشم گيرترو موثر تر خواهد بود. «ما همه رهگذريم» نيز كار فوق العاده اي انجام نمي دهد. چون اين مساله(رهگذر بودن ) يك امر بديهي ست. باد بايد سخني مهم تر از اين بگويد. مثلا»تيزتر بايد رفت»

يا هر امر مهم ديگري.

آوردن «و» در ابتداي مصراع ها هم فقط براي پر كردن وزن است . بند اول بايد مجمل تر از اين باشد . مصراع پاياني بهتر بود چنين باشد:» تا ته كوچه ي دلتنگي رفت» تا غم و انوه را بيش تر جلوه گر كند. «تا دم كوچه» يعني خيلي كم .

خلاصه ي بند دوم كه چهارده مصراع است: روزهاي گذشته فقط خاطرات رفتن بود. اما هنوز به خود هم نرسيده بوديم و از عشق هم فاصله ي بسياري داشتيم. اما دلخوشي ام به اين بود كه راه صدساله را يك شبه با تمام قدرت بروم.عمر كوتاه است و ما هنوز اول راه.

در اين بند، مصراع»خاطر رفتن و رفتن ها بود» نامفهوم است . آيا به خاطر رفتن است؟ يا خاطرات رفتن ها بود؟ اگر مفهوم دوم مورد نظر باشد ، مي توان گفت:»خاطراتي همه از رفتن و رفتن ها بود.» يعني صرف رفتن، بي آن كه به مقصدي برسي. اين بند بسيار طولاني ست . جمله هاي زيادي دارد و تكراري كه ميتوان كمش كرد: همچنان راهي بود = همچنان كوچه و پس كوچه ي بسياري داشت= باز ناپيدا بود(راه طولاني ناپيداست) =باز هم راهي بود.

مصراع»طي كنم با همه ي قدرت خويش» ضعيف است. چون طبق نظر شعر بايد به سرعت و قدرت باد رفت. همچنين مصراع» عمر بس كوته و ما در گذريم» كم مفهوم و نا شاعرانه است . يك سخن مستقيم است . يك نتيجه گيري ست كه شاعر دست خواننده را مي بندد.

بخش سوم، از» باد پا بايد رفت/ تا سرامنزل عشق » تا پايان كه تكرارهايي از بند اول و دوم است و تاكيدي بر رفتن سريع دارد.

زبان شعر بر عكس سرعت شعر كم رمق است و با گذر تند هم آهنگي ندارد. واژه ها رستاخيزي در اين گذر ندارند. راوي بي آن كه ابهام و گره اي در راه شعر براي تامل خواننده ايجاد كند ، به همان سرت به پايان مي رسد.

به جز جان بخشي ها و وزن كه كمكي آن چناني براي هنري شدن نكرده اند و برخي تشبيهات نا پيدا ، فاصله ي اين نوشته با نثر اندك است. مي دان كه سراينده اش در اين وادي نمي ماند و در مزل هاي ديگر ما را يكسر به قلب شعر خواهد بود.

نقد و تفسير شعري از سيد علي صالحي

جون 3, 2008

شعري از سيد علي صالحي

باد از احتياط پاورچين پرده ها،

لبريز بازي وزيدن بود.

پرنده آمد؛

كمي رو به پيراهن چهل دانه ي انار خسته نشست.

تشنه بود؛

خواب انار ديده بود؛

چيزي نگفت.

آن سوتر ، پشت پنجره ،

سايه سار قفس ها ، پيدا بود.

پرنده هيچ نپرسيد،

اين منقل روشن و

اين سيخ برهنه براي چيست؟

تنها لبه ي تيز چاقوي كهنه اي،

كنار پاشويه،

داشت سر به سر ماه سر بريده مي گذاشت.

نقد و تفسير: اصلان قزللو

شعر ، يك داستان نيست . يك قضيه ي رياضي هم نيست. بلكه يك شعر است كه هر كس مي تواند از زاويه اي به آن بنگرد. شعر مي تواند يك قصه باشد ؛ اما نه يك قصه ي كامل ، بلكه بخش برجسته و حساس آن . مخاطب مي تواند پيش و پس يا جوانب آن را با توجه به بخش معلوم ببيند و كشف كند و از اين كه در كمال داستان هميار نويسنده يا شاعر بوده است ، به خود ببالد و از آن لذت ببرد.

يك قضيه ي رياضي هم نيست كه فقط يك راه حل يا يك پاسخ داشته باشد. بلكه راه حل هاي متعدد و پاسخ هاي گوناگون دارد. نا گفته پيداست كه هر مخاطب ، هر چه را كه بخواهد نمي تواند از آن بيابد . اما پاسخ هاي درست با توجه به متن و مصراع ها و تركيب ها و جمله ها بسيار است.

يك مثال ساده: اگر شما بر روي يك خط ، يك زاويه ي 60 درجه رسم كنيد و به شخص ديگري نشان بدهيد و از او بخواهيد زاويه ي اين تصوير را به شما نشان دهد، و او بگويد ، دو زاويه در آن است ، تعجب مي كنيد؟ فرياد مي زنيد ؟ خشمگين مي شويد؟ و سپس مي گوييد:» نشانم بده.» او يك زاويه ي 60 درجه و يك زاويه ي 120 درجه به تو نشان مي دهد . اگر منصف باشيد ، آرام مي گيريد و مي پذيريد. او زاويه ي ديگري را كنار زاويه ي شما ديده و نشان داده است . اما شما كه زاويه را رسم كرديد ، فقط همان يكي را در نظر داشتيد.

حال همان زاويه را به شخص ديگري نشان مي دهيد تا آسوده شويد كه بيش از دو زاويه در آن نيست. از جا مي پريد و فرياد مي كشيد ، وقتي او مي گويد سه زاويه است : من يك زاويه رسم كرده بودم ، شد دو تا . ديگر سه تا را نمي پذيرم ، مگر نشانم دهيد. و او به آرامي مي گويد : دو زاويه درست است اما زاويه سومي هم ديده مي شود . پايين خط را نگاه كن . يك زاويه ي 180 درجه هم اين جاست !

اين همان شعر است كه هر مخاطبي بخشي از آن را مي بيند و با توجه به داده ها ، مچهول ها ي مفهومي يا تصويري را كشف مي كند و از كشف خود لذت مي برد.

حال شعر صالحي:

وقتي كه باد بتواند با پرده بازي كند و حركتش دهد ، بي گمان باز است. پرنده ي در حال پرواز و تشنه ، وقتي آن را مي بيند ، به آن جا وارد مي شود و خوابش نيز تعبير مي شود: انار سينه دريده ي دانه پيدا!

چرا پرنده چيزي نمي گويد ؟ نگفتن نشان ندانستن است يا «سكوت سرشار از ناگفته هاست؟» اين درون مكان .

به پشت پنجره هم نگاه كن. «سايه سار قفس ها پيداست.» نكند اسارت در انتظار پرنده باشد. شايد اين ، اولين احساس اوست.

حال نگاهي به اطراف مي كند: سيخ برهنه و منقل روشن و چاقوي كهنه ي تيز ! آه ! اين بار بدتر شد . مرگ و بدتر از آن ، كباب شدن در در انتظار اوست . چه سرنوشت شومي! پرنده از كجا فهميد چاقو تيز است ؟ از آن جايي كه عكس نيمه ي ماه (سربريده) در آن افتاده است. همه چيز عليه اوست. يا به درون قفس هاي آن سوي پنجره خواهد افتاد يا كشته خواهد شد و كباب! و وقتي «پرنده هيچ نمي پرسد » يعني بي خيال است ؟ يا خود را به دست سرنوشت سپرده است ؟ راه نجاتي نيست؟ » باد از احتياط پاورچين پرده ها/ لبريز بازي وزيدن بود. » هنوز پنجره باز است . پس راه نجاتي هست .

زبان شعر ساده است. واژه هاي به كار رفته، ساده تر. حتا معمولي » منقل، سيخ ، چاقو و … اما آن چه توانسته است اين نوشته را شعر كند، هنجار گريزي هاي زباني ، واج آرايي هاي بي تكلف، انسان پنداري هاي زيبا و مهم تر از آن ابهام هاي شاعرانه در معنا و تعيين سرنوشت پرنده و واگذاري آن به فكر و توجه و ديد مخاطب است.

به دو مصراع اول بنگريد: باد از احتياط پاورچين پرده ها / لبريز بازي وزيدن بود.» پرده ها ، پاورچين و با احتياط حركت مي كنند و با د هم با پرده ها در حال بازي است. انسان پنداري پرده و باد را ببينيد . نغمه حروف را در همين ابتدا بشنويد : تكرار واج «ز» صداي باد را در گوش شما طنين انداز مي كند.

به انار نگاه كنيد . پيراهن سرخ چهل دانه به تن دارد و خسته است . پرنده خواب مي بيند . همه چيز انساني است . و اصلا شعر ، زندگي است . يكسره خود زندگي.

در اين شعر يك پيام يا مفهوم يا يك هدف از پيش تعيين شده ، وجود ندارد كه آش كشك خاله باشد ؛ بخوري به پايت و نخوري هم به پايت باشد! مخاطب در اين شعر فعال است . وظيفه ي مشاركت در ساخت تصاوير و مفهوم را دارد. محترم است .

نقد و تفسير شعر ديگري از بني مجيدي

جون 2, 2008

۲-استراتژی

من هر روز ،

از کنار خورشید بی غروب،

عبور می کنم؛

و ماه به ماه ،سالی

هدیه ای نا قابل، می گیرم!

این شعرهای هفتگی ،

نفر بر زرهی من است!

اکنون از هیچ تانک و توپی نمی ترسم.

-هواپیما البته که: صدایی نا هنجار دارد؛

خاصه وقتی دیوار صوتی را می شکند!

-قرار است در آینده ای نزدیک،

با این شعرها،

موشکی دور برد بسازم ،

با کلاهک هسته ای اش.

اورانیوم مورانیوم لازم نیست.

واژه هایم همه ،

غنی شده اند!

(از کتاب بانوی باد شبنامه پخش می کند. انتشارات فرهنگ ایلیا)

نقد و تفسیر:اصلان قزللو

شعر سرودن براي شاعر بسيار مهم است . مي تواند او را جهاني كند. گويي در پس شعر مي خواهد بگويد، آن چه جامعه اي را سرافراز و زنده كند ، شعر است ؛ فرهنگ است ، نه تكنولوژي!

خورشيد بي غروب ، پارادوكسي زيباست و آشنايي زدايي. زيرا خورشيد ، معمولا غروب مي كند. خورشيد بي غروب شاعر ، همان شعر و فرهنگ و زندگي هنرمندانه است . گويي صداي حافظ نيز از پس واژه ها شنيده مي شود:

هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما.

موسيقي دروني شعر را واژه هاي متناسب و مرتبط به هم «روز، هفته ، ماه ، سال و خورشيد ، مي سازند و آن گاه «نفر بر زرهي، تانك، توپ، هواپيما، ديوار صوتي، موشك ، كلاهك هسته ايو اورانيم مرانيم غني شده»

آري شعر امروز به مسئله ي روز مي پردازد؛ آن هم به شكل امروزين. گويي قالب و وزن و قافيه ، در مقابل شتاب تكنولوژي ، رنگ مي بازند.پيوند امروزي جز با سخن امروز ،امكان پذير نيست.

شعر امروز بايد مثل نفر بر زرهي ، استوار و محكم باشد تا در مقابل تانك و توپ ، از كار نيفتد. اگر ديگران شعر و فرهنگشان ، هواپيماست، يا با آن به تو (فرهنگ تو) حمله مي كنند ، به ويژه كه خيلي پر سر و صدا باشد و ديوار صوتي را بشكند، تو به موشك نياز داري. آن هم نه چند صد سال بعد، بلكه در آينده اي نزديك.نه با كلاهك معمولي ، كلاهك هسته اي! از جنس زمان خودش. خوبي اين موشك در اين است كه تخريب كننده نيست ، كه مرهم گذار است. اورانيوم مرانيوم هم لازم ندارد. واژه هايش ، محكم و زنده و غني شده اند.

واژه ها ، به قول اديبان كهن، غير شعر ي ! براي ساخت يك بناي جديد شعر ! رگه هاي طنز نيز در تار و پود سخن تنيده است تا لبخندكي بر لبانت بنشاند و يكسر به فكري تازه تلخ و گزنده ، پرتابت كند با همان كلاهك هسته اي اش! تشبيه شعر به نفر بر زرهي و موشك نيز تازه و بي سابقه است. به ويژه در زماني كه پاي مسائل تكنولوژي امروز در ميان باشد.

فرم ذهني دقيق و تصاوير مناسب موشك شعر را به سلامت در فرودگاه ذهن مخاطب فرود مي آورد.

نقد شعر منصور بنی مجیدی

جون 2, 2008

هوای تو هوای من

ما دو رود ،

از کنار هم

با شیب ملایمی می گذریم.

طول هم دیگر را دوست داریم.

زیر آب عرض همدیگر را نمی زنیم!

و با یک مثلث مشترک،

به دریای یکرنگی

می ریزیم.

عکس دل ها مان ،

از سقف بام هامان،

آویزان است.

من آن جایم که هوای تو را ،

نفس می کشم.

و تو آن جایی که هوای مرا …

نقد و تفسیر:اصلان قزللو


در بند اول ، دو انسان نوعي ، به دو رود تشبيه مي شوند. همان گونه كه رود ، در جان طبيعت جريان دارد، انسان مورد نظر شاعر نيز همان گونه ترسيم مي شود. يعني انساني كه تعلقات(مادي يا معنوي) ، چهره ي جانش را غبار آلود نكرده است. اين رودها(انسان ها) علاوه بر حركت در بستر خود ، با محيط نيز ارتباط دارند و اثر گذارند. به ويژه دو رود هم مسير.

ملايم بودن شيب رودها و در نتيجه حركت آن ها ، نشانه اي از اعتدال و عدم افراط و تفريط در زندگي و راه رسم آن است. طول زندگي ، زمان و روزهاو عمر است و عرض آن حريم زندگي ، افكار و عقايد كه با چاشني طنز و ضرب المثلي از تجاوز محفوظ مي ماند. آن ها روابطشان حسنه و دوست داشتني است.

آهنگ شعر با توجه به سراشيبي ملايم ، ملايم است و اين مسئله با آوردن هجاهاي بلند و كوتاه در ميانشان ، سرعت خوانش را كم مي كند. به ويژه در سطر»با شيب ملايمي مي گذريم» –»شي مي مي » و تكرار واج «م» .

تناسب واژه هاي «طول و عرض و سپس مثلث، ارتفاع را هم نا گفته نمايش مي دهد. شاعر با ترسيم اين تصوير ، گويي سري هم به جغرافيا مي زند و ريزش رود در دريا را ، با دلتا ياد آور مي شود . راستي لخت اول دلتا(مثلث) همان دل نيست؟ كه بي رنگ است و بي ريا ؟

«درياي بي رنگي» يك تشبيه بليغ است.

بند دوم، ويژگي هاي اين رودهاي انساني را تصوير مي كند. «عكس دل هامان/ از سقف بام هامان/ آويزان است.» اين رودها بي غل و غش اند. ناگهان ياد سپهري مي افتي: «خوب بود اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود.»(1)آدم ها به جاي توجه به ظاهر ، به دل و ضمير و جان صافي نگاه كنند. عكس دل ها ، گويي چراغي آويخته از سقف بام هاست!

موسيقي شعر در اين بخش نيز با هم وزني واژه ها در دو سطر تامين مي شود:عكس=سطر

دل ها=بام ها و هم پاياني «ان» جاي قافيه ي سنتي را پر مي كنند. «دل هامان» ، «بام هامان» و «آويزان»، موسيقي را كامل مي كند. بايد توجه داشت كه شعر منثور(منصور) وزن و قافيه ي تحميلي به زبان را ندارد ، در نتيجه موسيقي طبيعي واژه ها را جايگزين آن ها كرده است. مثل همان رودي كه در فراز و فرود و در سنگزار و درخت زار ، آهنگ طبيعي و خوشايند خود را دارد. و اين ها همه در خدمت شعر .

بند پاياني: واژه ي هوا ايهام دارد: هوايي كه نفس مي كشيم ، و ميل و آرزو . زندگي اين دو رود(انسان) همان گونه كه در طبيعت به هم گره خورده است ، ارتباط تنگاتنگي پيدا مي كنند ؛ به ويژه كه «من ـن جايم كه هواي تو را /نفسمي كشم/و تو آن جايي كه هواي مرا»

بي هم ، نفس كشيدن ممكن نيست . زندگي انسان هاي واقعي بي هم ، ممكن نيست.

موسيقي اين بند نيز با تكرار «آن جايم كه هواي» و جا به جايي» من و تو» در آعاز و پايان سطرها نمود مي يابد.

براي ايجاز در شعر دو مورد خذف در ابتدا و انتهاي شعر انجام گرفته است: «ما دو رود(هستيم) و » تو آن جايي كه هواي مرا(نفس مي كشي)

فرم ذهني شعر كه تقريبا در بيشترينه ي شعرهاي كهن وجود ندارد ، با سه تصوير و واژه هاي متناسب در سه بند شكل گرفته است كه در پايان احساسي زيبا در تو به جا مي گذارد. رودي مي شوي جاري در دل طبيعت و از ميان آدم ها مي گذري.

«موسيقي شعر»

ژانویه 18, 2008

dsc00319.jpg

1- موسيقي شعر سنتي: بخش اول

اگر رستاخيز كلمات ، شعر باشد ،مو سيقي شعر يكي از عوامل اين رستاخيز است.

موسيقي شعر ، عبارت است از هارموني آوايي و صوتي كه در كلام پديد مي آيد(1) و ريتم و آوا ، با هم، موسيقي شعر را مي سازند.

موسيقي ، خود يكي از وجوه تمايز شعر با نثر است ؛ بي وقفه مي توان گفت همين موسيقي وجه استراك نظم و شعر نيز هست.

پل والري مي گويد: » شعر همچون رقصيدن است و نثر همان را ه رفتن » رقص با آهنگ و حركاتي موزون همراه است با نظمي در اجزا كه بيننده را خوش مي آيد. اما در رقص » هيچ آدابي و ترتيبي مجو» (2) پل والري سپس يادآور مي شود :» رفتن به سوي مقصدي است . حال آن كه رقص مقصدي ندارد و رقص كنان به سوي مقصدي رفتن ، مضحك خواهد بود.(3)

گوته ، شاعر آلماني حافظ دوست مي گويد:»من معماري را ، موسيقي منجمد مي نامم(4) وحال تصور كنيد با داشتن انواع اين همه معماري چه قدر موسيقي منجمد خواهيم داشت؟

در موسيقي بي صدا ، كه لذت از راه چشم حاصل مي شود و در غير آن از طريق گوش .

براي نتيجه گيري بهتر از موسيقي شعر ، انواع شعر فارسي را از نظر مي گذرانيم و سپس به موسيقي هر نوع آن گوش مي سپاريم.

1- شعر سنتي يا كلاسيك

2- شعرآزاد نيمايي

3- شعر منثور

شعر كلاسيك يا سنتي به شعر هايي مي گوييم كه از در فاصله ي قرن هاي اوليه ه.ق . تا حال سروده شده اند وشكل و صورت شعر از پيش بر شاعر تحميل شده و ابتدا فكر كرده است كه چه مي خواهد بگويد ؛ سپس با سرودن اولين بيت قالب نيز پديد آمده است . ساده تر بگوييم ؛ شاعر شعر كلاسيك افكار خود را درون ظرف هاي از قبل آماده ي محدود مي ريزد و به مخاطب عرضه مي كند.

موسيقي شعر كلاسيك وزن، قافيه ، رديف ، واج آرايي، انواع جناس و…..است كه به اختصار بررسي مي كنيم:

1- وزن : اولين تمايز شعر با نثر و اولين اشتراك شعر با نظم است كه مي توان آن را يكساني تعداد هجاها از نظر كمي و كيفي دانست. و هجاها ، همان بخش كردن كلمات است كه در سال اول دبستان با بالا و پايين بردن دست و يك بار باز و بستن دهان ، آموخته ايم .

براي اين كه دو مصراع يك بيت هم وزن باشند ، بايد تعداد هجاها ي كوتاه و بلند شان يكسان باشد :

اي دوست شكر بهتر يا آن كه شكر سازد؟ خوبي قمر بهتر ، يا آن كه قمر سازد؟(مولوي)

به اين شكل در مي آيد:

اي دوس ت ش كر به تر يا آن ك ش كر سا زد

u u u u

u u u u

خو بي ي ق مر به تر يا آن ك ق مر سا زد

=U نشانه ي هجاي كوتاه – = نشانه ي هجاي بلند

هم وزني دو مصراع يا دو بيت يا بيش از آن ، چون كلام را از نرم زبان گفتاري خارج مي كند ، توجه مخاطب را به خود جلب مي كند و لذت بخش مي شود . اما اين نخستين گام و در عين حال ساده ترين آن براي خروج از زبان عادي است . اين را نيز در نظر بگيريم كه هر چيز بر اثر تكرار ، عادي مي شود و كم كم اثر بخشي خود را از دست مي دهد . به اين نكته توجه كنيم كه اين روش به قرن ها پيش تعلق دارد ؛ گرچه هنوز ما به آن عادت كرده ايم . به همين سبب از عامل وزن براي مطالب غير هنري نيز استفاده مي شود ؛ مانند الفيه ابن مالك براي آموزش قواعد زبان عربي و در عصر حاضر نيز براي آگهي هاي تجاري و قالب كردن متاع بي يا كم ارزش( بنجل ها. )

صداي فروشندگان دوره گرد نيز نوعي استفاده از وزن و قافيه و جناس براي فروش متاع آنان است » خونه دار و بچه دار زنبيلو ور دار و بيار « » بخور و بخر ببر و ببر»

پس مي بينيد كه با وجود استفاده از وزن ، هنوز با شعر فاصله داريم يا شعر بودن فقط به وزن بستگي ندارد . وزن يكي از لباس هاي اوليه شعر است . اغلب شعرهاي سنتي از اين آزمون ، سر بلند بيرون آمده اند و كم تر خطاي وزني دارند. وزن ، سبب بر هم زدن اجزاي جمله است و دست شاعر را باز مي گذارد تا بتواند با توجه به وزن ، واژه ها را هر جا كه خواست قرار دهد.

يكي از سبب هاي وزن و قافيه در گذشته ، به ويژه شعر تازي ، بي سوادي عامه بود . چون آنان نمي توانستند شعر را بخوانند و تنها از راه شنيدن ازآن بهره مند مي شدند.

«شعر از چشمي ديگر»

ژانویه 18, 2008

 

roohangiz.jpg

 

شعر از چشمي ديگر

مي خواهيم يك بار مفهوم شعر را كه بسيار تعريف ناپذير و گريز پاست ، از ديدگاه ها و زوايايي به تماشا بنشينيم وسپسس به جنبه هاي گوناگون شعر بپردازيم .

آن كه مي گويد:» شعر رستاخيز كلمات است » (1) به راستي سخن گزافي نگفته است زيرا » در زبان روز مره ، كلمات طوري به كار مي روند كه اعتيادي و مرده اند و به هيچ وجه توجه ما را جلب نمي كنند ولي اين مردگان در شعر زندگي مي يابند.»(2) در روز چند كلمه به كار مي بريم ؟ چقدر در به كار بردن آن حساسيت داريم؟ در پايان،

چند كلمه توجه ما را برانگيخته است؟ چرا ؟ چون آن ها را از ظرفي به ظرف ديگر منتقل كرده ايم. بي آن كه بيدارشان كنيم . بي آن كه زنده كنيمشان.

بياييد شعر را تجسم كنيم» شعر پرنده اي است كه دو بال دارد:يك بال آن جنبه هاي هنري و فني شعر است كه زيبايي و بلاغت و جاذبه ي هنري شعر در آن خلاصه مي شود. بال ديگرش انديشگي ( هسته ي زبان شعر است) نقص در هر كدام ار اين دو بال ، مانع پرواز و اوج گرفتن پرنده ي شعر مي شود.» (3)

يا شعر مي تواند گره خوردگي انديشه و تخيل در زباني آهنگين باشد. ساده تر :« شعر نوعي زبان است كه از زبان معمولي پرشورتر است .«(4)

به تعبيري ديگر :« شعر براي انتقال يك تجربه ي برجسته است. وگرنه تجربه هاي معمولي در زندگي بسيارند«(5)

شعر ، نوشتن عبارت و جمله و مصراع با رعايت وزن و قافيه يا بي آن ها نمي تواند باشد.. شايد بتوان گفت

فشرده ترين و تمركز يافته ترين شكل ادبيات كه بيش ترين حرف را در حداقل تعداد واژه ، بيان كند.»(6)

يكي از وظايف زبان انتقال اطلاعات به ديگران است با كمال صراحت و روشني . و اين وظيفه ي زبان معمولي و روز مره است . اما زبان در شعر چهار بعد دارد:« شعر به بعد عقلاني، يك بعد احساسي ، يك بعد حسي، و يك بعد تخيلي مي دهد.«(7)

حال بياييد به اين سوال فكر كنيم : «شاعران و نويسندگان براي چه كساني مي نويسند؟ آن ها به خاطر برقراري رابه با ما ، مي نويسند؛ نه براي كارشناسان و خبرگان.»(8)

بين رياضي و شعر ارتباطي عميق است . همان گونه كه يك رياضي دان شاعر است (خيام و …) اما» شعر يك قضيه ي رياضي نيست كه فقط يك جواب صحيح يا يك راه حل داشته باشد.»(9)

شعر نوعي اجرا به وسيله ي كلمات است .(براهني) «شعر از واقعيت هاي روزانه فرا تر مي رود.» (10)

شعر در عدم صراحت مي كوشد و ضميمه كردن وزن و قافيه و رديف و مجاز و… براي رسيدن به شعر كفايت نمي كند.

«شعر يك چهره ندارد . هر چهره اش خود بازتاب پاره هاي متنوع لحظه هاي پيدا و نا پيداي هستي مي تواند باشد .» (11) شعر در افتادن با اقتدار است . يعني شعر با آن چيزهايي در مي افتد كه ازلي و ثابت مي نمايند.(12)

آغاز شعر ، آن جاست كه نمي تواني روابطي را بپذيري ؛ چه در زندگي فردي . چه در زندگي اجتماعي .

آن جا كه تند بادي چهره ي روحت را مي خراشد . آن جايي كه خود را خرد مي پنداري و ديگراني با پا گذاشتن بر شانه ات بزرگ شده اند . يا در ضمير ناخودآگاه خود گشت مي زني يا به گذشته هاي دور ، پيش از موجوديت خو باز مي گردي . يا مي پنداري جهان ديگري را رقم خواهي زد : در دل ، جان و جهان . آن گاه شعر بر تو سلام مي كند «. در نزده ، سرزده ، وارد مي شود . اگر دريابيش ، همزاد توست . همراهت .(13) و تو را به سرزمين هاي ناشناخته ي بكر زيبا و شگفت انگيز خواهد برد و تو ديگران را نيز در اين ديدار ، بسته به ظرفيتش شريك خواهي كرد . كه » هر كسي از ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من«( مولوي) وگرنه خواهد رفت و نداني كه كي باز مي گردد..

پس «شعر حادثه اي ست كه در زبان روي مي دهد و در حقيقت ، گوينده ، با شعر خود عملي در زبان انام مي دهد كه خواننده ميان زبان شعري او و زبان روزمره تمايزي احساس مي كند.«(14)

به اين شعر نگاه كنيد:

زهره سازي خوش نمي سازد ؛ مگر عودش بسوخت كس ندارد ذوق مستي ؛ مي گساران را چه شد؟(15)

اگر به ظاهر كلام نكاه كنيم، چون شعر وزن دارد (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) پس نثر نيست . حال نظم است يا شعر ؟ قافيه هم دارد . ( مي گساران . البته چون اين بيت از ميانه ي يك غزل برداشته شده ، قافيه هاي ديگر در ديد نيستند.) نظم است يا شعر ؟ ساز و عود و مستي و مي گسار هم كلماتي عادي اند . چه مفهوم استعاري يا مجازي داشته باشند. اين جا رستاخيز واژه ها قيامت مي كند: زهره ساز مي سازد يا مي نوازد؟ ساز خوب مي سازد يا زيبا مي نوازد ؟. يا اصلا با سازش ميانه اي ندارد .؟ چوب عودش آتش گرفته است يا سازش نابود شده است ؟ مگر، معناي شايد دارد يا حتما؟ آيا سبب مستي افراد ،نواختن اجراي موسيقي ستاره ي ناهيد بوده ؟ ستاره ساز زن بوده است ؟ مي گساران همان عاشقان اند؟ عارفان اند؟ انسان هاي خوب اند؟ آيا حافظ يك باره نمي خواهد بگويد : روزگار بدي است ؟ عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد(16) آيا نمي خواهد بگويد: چه روزگار تلخ و سياهي/ نان ، نيروي شگفت رسالت را / مغلوب كرده بود خورشيد مرده بود / خورشيد مرده بود؛ و فردا/ در ذهن كودكان / مغهوم گنگ گم شده اي داشت.(فروغ)

ديداري ديگر را چشم در راهيم.

منابع:

1- شعر رستاخيز كلمات، سكلوفسكي

2- موسيقي شعر ، شفيعي كدكني ، ص 5

3- چشم اندار شعر معاصر، سيد مهدي زرقاني ، ص 34

4- درباره ي شعر ، لارنس پرين، ترجمه ي راكعي، ص 12

5- // // // // // // // 19

6- همان ص 19

7- همان ص 20 و 21

8- شيوه نامه ي نقد ادبي، مريم مشرف، ص 15

9- همان ص 59

10- زبان شعر ، مصطفا علي پور،ص 64

11- سلوك شعر ، محمود فلكي، ص 8

12- همان ، ص 8

13- به نقل از شاملو

14- موسيقي شعر ، كدكني ، ص 3

15- ديوان حافظ، غني و قزويني ، انتشارات زوار، ص 114 و 115

16- مجموعه آثار شاملو ، جلد 1و2، ص 824و 825

 

ژانویه 16, 2008

                                                            dsc00315.jpg

ساز ساز                                 براي نسرين

********

چه مي سازي با سازت!

با ضرب ضربان مضراب

آواز چكاوكي را

از گلويش پرواز مي دهي

كه چكاچاك شمشيررا

مي نشاند بر خاك

و كبوتران كرانه هاي كوير  و

آهوان هراسان دشت را

فراخواني ست                                  

به تماشاو گل گشت.

 

مباد

قلب سازت شكسته

كام نغمه هايت بسته

 

بنوازمان گهي

در پرده هاي سي

يا نغمه هاي لا

با تارهاي ساز

با پودهاي راز

   20/8/86                                                          

 

 

«گل شيپوري و شاعر»

ژانویه 16, 2008

dsc00280.jpg

گل شيپوري ،

شعرش را كه نواخت،

شاعر از خواب پريد.

خال خوش رنگ پر پروانه،

به شعرش آويخت؛

و خروش تندر.

 

گل شيپوري و شاعر،

كه به هم پيوستند،

باغ از خواب پريد.

10/8/86                                                                                                    

«آيينه ي فصل ها»

ژانویه 16, 2008

paeez8.jpg

 پاييز را بخوان؛

با تمام رنگ هايش.

دوباره بخوان.

 با تمام بي رنگي.

 

در پرده ي سپيد زمستان،

مي نشيند گل يخ

تا بشكفد و بشكافد،

ديوار سرد زمستان.

 

اينك

رنگ هاي پاييزي برگ ها را ،

بر چهره ي گل ها بخوان ؛

در پرده اي ديگر.

و رنگ رنگي را ،

پس از درنگي

در بر بارها

در آغوش باغ ها..

و چهره ي خود را ،

در آيينه ي فصل ها.

.

اگر دوباره،

با ضرب درنگي ،

در رنگ ها بنگري

                                                          

پرده اي سخت شگفت

 خوانده اي:.

تو،خود ،

باغي؛ 

بري؛

برگي؛

و فصل ها را،.

به تماشاي خود نشسته اي.

.

 .  5/8/86                  

چراغ

ژانویه 16, 2008


yalda.jpgبگذار چراغی برافروزم

در گذر پرنده از چپر ابرها

که چندی ست ماه را

به دشنامی دشمنانه

حصاری کرده اند.

و غنچه ها

در سکوتی تلخ

در گوشه ی باغچه

لب از شکفتن بسته اند.

 

بگذار چراغی بر افروزم

پیش از آن که آشیان ها

در هجوم باد ویران شوند.

و مرگ

 پرواز را                                                    

زندانی ابد باشد.

چراغی بگذار بر افروزم.

۱۱/۷/۸۶